آن نگيني که منش مي‌طلبم با جم نيست

شاعر : خواجوي کرماني

وان مسيحي که منش ديده‌ام از مريم نيستآن نگيني که منش مي‌طلبم با جم نيست
ظاهرآنست که از نسل بني آدم نيستآنکه از خاک رهش آدم خاکي گرديست
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نيستگر چه غم دارم و غمخوار ندارم ليکن
چون سگ از پيش براندند که اين محرم نيستدوش رفتم بدر دير و مرا مغبچگان
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نيستچه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
کي دهد ملک جمت دست اگر خاتم نيستدر چنين وقت که ديوان همه ديوان دارند
ليکن آن در که توئي طالب آن در يم نيستدر نياري بکف ار زانکه ز دريا ترسي
که جهان يکدم و آندم بجز از اين دم نيستمده از دست و غنيمت شمر اين يکدم را
روش تير از آنست که در وي خم نيستکژ مرو تا چو کمان پي نکنندت خواجو